شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 275 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهاری من ** 764 . شنبه : ساعت ۱۰ بیدار شدیم و صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ ... امروز تولد امام جواد بود و مثل هرسال قراره شله زرد بپزیم ... وسایلش رو چند روز پیش آورده بودم خونه مامان بزرگ ،،، رسیدیم و بهت صبحانه دادم و بعدش یهویی تصمیم گرفتم ببرمت آرایشگاه و موهات رو کوتاه کنم !!! ... بردمت آرایشگاه کنار خونه مامان بزرگ ... نشستی رو صندلی کودک ... و تا قیچی رو توی دست خانوم آرایشکر دیدی اشکات دراومد ... بی حرکت نشسته بودی و اشک میریختی و زار میزدی !!! حتی حرف زدنای من و دلداریهام هم آرومت نمیکرد ... فقط هر چند دقیقه یکبار میگفتی تموم شووووود ... ۱۰ دقیقه ای طول کشید ... حسابی متحول شده بودی !!!! شبیه پسرا شدی ... ...
27 ارديبهشت 1393

یادداشت 274 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی نارنجم ** 759 . دوشنبه : همونطور که حدس زده بودم ساعت ۹:۳۰ صبح بیدار شدی !!! ... بعد از صبحانه رفتیم تا یه دوری بزنیم ... یه سر باید میرفتیم تا بانک ... در بانک شبیه در درمانگاهیه که چندباری توش آمپول زدیم برات ... با دیدن در شروع کردی به گریه !!!! و مدام میگفتی تموم شد ... هم عصبی شده بودم و هم خندم میگرفت از این کارت ... بعدش اومدیم خونه ... شما مشغول کلوچه خوردن شدی و منم ناهار پختم ... کار خاصی نکردیم دیگه ... البته شب چندتا لباس پرو کردم برای جشن دخترخاله ۳ ... آخر هفته جشن تکلیف میخاد بگیره ایشالله 760 . سه شنبه : داشتم بهت صبحانه میدادم که خاله ۳ زنگ زد و گفت داره میره خونه مامان بزرگ ... گفت میاد دنبالمون ....
19 ارديبهشت 1393

یادداشت 273 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهار نارنج من ** 750 . شنبه : صبحانت رو دادم و آماده شدیم تا بریم بازار ، با دخترخاله ... تا کار دخترخاله تموم بشه و برگردیم ساعت نزدیک ۲ بود ... از همون جای همیشگی برات کلوچه خریدم و یه دل سیر خوردی ... برا همین هم وقتی رسیدیم خونه خاله ناهار نخوردی ... ما رفتیم سراغ کارامون و شما خیلی شیک تو اتاقای خونه خاله میگشتی و وسایل دخترخاله ها رو ولو میکردی ... یه چرت کوتاه هم زدی ... ساعت ۶ اومدیم خونه .. قرار بود بابا بیاد دنبالمون که نیومد و خودمون قدم زنون اومدیم ... یه کم غذا خوردی و بازی کردی ... منم چرت زدم ، مثه پیرزنا !!!!! ... بعدش رفتیم خونه دایی۲ ... زیاد با آناهیتا سرخوش نبودی ... اولش خوب بودا .. اما وقتی آنا دید ت...
14 ارديبهشت 1393

یادداشت 272 مامانی برای بهداد

** شکوفه ی بهاری من ** 744 . یکشنبه : روز زن بود و من از وقتی بیدار شدیم تا وقتی بابا بیاد منتظر یه پیام یا تلفن تبریک ازش بودم .... نمیدونم چرا امروز اشکم دم مشکم بود و با هر آهنگ و نوایی اشکم در میومد !!! احساساتم رقیق بود حسااابی ... عصر که بابا اومد بیحوصله بود ... منم که کلی تو ذهن خودم تصورات داشتم با دیدن قیافه ی درهم بابا حسابی قاطی کردم ... و اوضاع وقتی بدتر شد که قرارمون رو بهم زد ( قرار بود با خاله اینا بریم خونه عموم که بابا گفت حوصله ندارم و ما نرفتیم و خاله اینا تنها رفتن ) ... کلا روز و شب اعصاب خردکنی بود * هرکاری به وقتش خوبه ... اینو برای خودم و خودت میگم ... هیچوقت روز زن دست خالی نرو خونه .. حتی اگه کادوی گر...
5 ارديبهشت 1393
1